حسین منزوی...
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند
و شب،
بوی جنازه های بلاتکلیف
میدهد
و چشم ها
گویی تمام منظره ها را،
تا حد خستگی و دلزدگی،
از پیش دیده اند.
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و «دوستت میدارم» رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آن قدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
گلهای کاغذین گلدانها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه ای فنجانها،
حتا
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند.
و انعکاس لهجه ی شیرین ات
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد.
ای راز سر به مهر ملاحت!
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
بیداد...
برچسب : و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟,ومن چگونه بی تو نگیرد دلم, نویسنده : chakavakebidado بازدید : 201