نامه ای از آن طرف اتاق... از دوست و همسر عزیزم نازنین...

ساخت وبلاگ
 

محبوب من . فراموش نکن که پس از این هر قاصدکی که بر سر راهت قرار گرفت، قاصد پیامی است از من برای

تو. پیامی که بارها در گوشت زمزمه کرده ام. و هر بار بیش از آنکه در کلمات و آهنگ صدایم بگنجد، دوستت

داشتم.

همراه همیشگی لحظات من!

گاهی با خودم فکر می کنم مبادا دشواری های زندگی ، حتی ذره ای از احساس  بین ما را دستخوش تغییر

قرار داده باشد. اما حقیقت آن است که تو در عمیق ترین نقطه قلب من هستی. درست در جایی که هیچ کس

و هیچ چیز تا کنون نتوانسته به آن راه پیدا کند.همان جایی که خاطرات گذشته و امید های آینده را به عشقی

که ذره ذره بین ما رشد کرد سنجاق کرده ام و هیچ کس جز ما، یارای دسترسی به آن را ندارد.

بهترینم!

من و تو برای رسیدن به این روزهای آرام و پر از حس ناب خوشبختی راه های زیادی را سپری کرده ایم.

زمستانهای سردی را به پرسه های عاشقانه در خیابان پرداختیم که اگرچه تن هایمان یخ زده اما تنور دلهایمان

همواره گرم بود. خزان های غمگینی را غریبانه گذاراندیم و به شنیدن صدا و پیامی از یکدیگر دل خوش کردیم و

در بهار دوباره جوانه زدیم تا درخت عشقمان هر آینه تنومند تر شود. و حال چگونه خود را خوشبخت نپندارم وقتی

که هر لحظه از این حیات دمادم نوش را نه به یاد تو، بلکه در کنار تو می گذرانم. بمان برایم تا در کنار لمس

بودنت، پرده از عاشقانه ترین رازهای جهان بگشایم. که عشق همین لحظات ناب عاشقی با توست؛ خندیدن ها

و گریستن های با توست، به گوش هوش نیوشیدن غزل های سعدی با صدای ملکوتی شجریان و ساز آسمانی

کلهر است، مرور خاطرات سالهای دور و طعم تلخ و شیرین دلتنگی برای اولین هاست. به من بگو بهترین من!

اگر این لحظات را خوشبختی ننامم، چه نام دیگری جز واژه مقدس عشق را می توان بر آن نهاد!

و من چگونه دوست نداشته باشم تو را؟ تو که تجلی گاه همه زیبایی های عالم هستی؛ تک نارونی سالخورده

که فروتنانه بر رهگذرانت سایه می افکنی؛ برکه ی آرامی که غزال ها از برکت و خنکایت سیراب می شوند؛

لبخندی بر لب های من که پیش از تو به تاراج اندوه رفته ای بیش نبودم!

عزیزترینم!

همواره دوست داشتم برایت نامه ای بنویسم. از آن جنس نامه هایی که شاملو به آیدا می نوشت، از جنس

نامه های نادر ابراهیمی به همسرش و یا حتی از جنس نامه های زینت الملوک به سرگرد فتاحی . که اگر چه

ادبیات را نه به اندازه آن ها، که عاشقی را به اندازه آنها از برم.افسوس که هر بار قلمی در دست گرفتم ، حال

کودکی الکن را داشته ام که در برابر جمع کثیری از او خواسته شده که سخنرانی کند.همانقدر گنگ،همانقدر

گمگشته. همانقدر درمانده!

بیداد...
ما را در سایت بیداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chakavakebidado بازدید : 195 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 0:27