حسین منزوی...
عید گلت خجسته ، گل بی خزان من
یاس سپید وا شده در بازوان من!
باد بهاری کز سر زلف تو می وزد
با گل نوشته نام تو را ، برخزان من
ناشکری است جزتو و مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر ، مهربان من!
با شادی تو شادم و باغصه ات غمگین
آری همه به جان تو بسته است جان من
هنگامه می کند سخنم در حدیث عشق
وا کرده تا کلید تو ، قفل زبان من!
بگشای سینه تا که در آیینه گل کنند
باهم امید تازه و بخت جوان من!
دستی که می نوشت بر اوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من..
گل می کند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایه شگفتی واژگان من!
اما مرا نمی رسد از راه عید گل
تا بوسه ی تو گل نکند بر دهان من..
بیداد...
برچسب : نویسنده : chakavakebidado بازدید : 169